بسم الله ...
هوالمعشوق.
روبروے دادسرا
درست کنار ماشین هایی که جلوی در دادگاه پارک بودن
چشمم افتاد به سه تا مرد
که داشتن یه نفر و میزدن
تو روز روشن
جلوی چشم اون همه سرباز و مأمور
دونفر دست و دهنش و گرفته بودن و
یه نفر با یه چاقوے کوچیک میزد تو سرش.
جز من هیچکس اون صحنه رو ندید
هیــچ صدایی نمیرسید
من فقط وقتی رسیدم که اون سه تا پا گذاشتن به فرار
نمیتونستم جلوشون وایستم
انقدر شوکه شده بودم که حتی نتونستم داد بزنم و کمک بخوام
از یه طرفم ترسیدم اگر برم جلو
با چاقو بزنتم
فرار کردن و رفتن
به همین راحتی تو روز روشن جلوی در اصلی دادگاه
یه نفر و زدن و در رفتن
مرد زخمی دستش و گذاشت روی سرش و
تازه دادش بلند شده بود
بلند بلند میگفت یا حسین
یا ابالفضل
رفت تا جلوی در ورودی دادگاه
تمام لباسش غرق خون شده بود ...
من اون مرد و نمیشناختم
از اون روز تا الان بیشتر از سه ماه گذشته
هنوز یادم نرفته صحنه هایی که دیدم رو
با اعتراض رفتم و به مأمورای دادگاه گفتم
خبر دارید چی شده جلوی در؟؟؟
تو روز روشن
جلوی چشم همه.
*******
دارم به تو فکر میکنم
وقتی که بالاے تل بودے
وقتی که حسین ات را
عزیز دلت را
دوره کرده بودند
نه یک نفر
نه چند نفر
که چندین هزار نفر
نیزه دیدی... تیر دیدے... شمشیر دیدی
دارم فکر میکنم به تــو
کہ جلوے چشمانِ مادرت
سرِ برادرت را
در روزِ روشن...
دارم فکر میکنم به تو
که روزی چند هزار بار
از به یاد آوردن این فاجعه مُردے و زنده شدے
دارم فکر میکنم به تو
به مصیبتی کہ قامتت را خم کرد
حضرتِ جَبَلُ الـــصبر
بانوے عقیله ...
تو نیزه خوردی و یک مرتبه زمین خوردی
هــــــزار مرتبه زینـــب، برابرت افــــــتاد...