دلخوشی ...
- جمعه, ۲۸ آذر ۱۳۹۳، ۰۴:۴۷ ب.ظ
بسم الله ...
شبهای آخـــر است گـــدا را حلــال کن ...
راستش را بخواهی این روز ها خیلی با خودم خیلی کلنجار میروم ارباب
زائرانت یکی یکی میآیند ..
سرمست ...
دلشاد ...
بعضی هایشان حتی به خاطر ازدحام زائرین چشمشان به ضریخت هم نیفتاده است
با پای پیاده
در این سرمای هوا کیلومتر ها راه را طی کرده اند به عشق شما ..
به خودم میگویم تو اگر بودی چه میکردی ؟
راستش را بخواهید من دلم طاقت نمی آورد
احساسِ کودکی مغــرور و خودخــواه را دارم !
که دلـــش به همین عکس های دو نفره اش خوش است!
من اگر
شب تا سحر روبروی ضریحت ننشینم
و یک دلِ سیر نگاهت نکنم
دق میکنم ارباب ...
از
" همه " دست کشیدم که تو باشی "همــه" ام ...
با تــو بودن زِ
" همه " دست کشیدن دارد ...
- ۹۳/۰۹/۲۸
دارد تمام می شود آقا عزای تو
کم گریه کرده ایم محرم برای تو
دارد چه زود سفره تو جمع می شود
تازه نشسته ایم بخوریم از غذای تو
شبهای آخر است گدا را حلال کن
این هم بساطِ نوکر ِ بی دست و پای تو
ما را ببخش گریه ی سیری نکرده ایم
چشمانِ خشکِ ما خجل از این عزای تو
میل دوبارگی بهشت آدمی نداشت
وقتی شنید گوشه ای از روضه های تو
کی دست خالی از در این خانه رفته است
دست پر است تا به قیامت گدای تو
تنها بلد شدیم تباکی کنیم و بس
گریه کند برای تو صاحب عزای تو
گریه کن تو حضرت زهراست والسلام
جانم فدای فاطمه و جانم فدای تو