بیراهه...
- سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۳، ۱۱:۵۸ ب.ظ
بسم الله...
سالها، نه.. شاید ، قرنهاست...
که روح خسته ای همه جا به دنبال
بی مرزی جهان عاشقانه خویش می گردد....
به تو که می رسم همیشه حال دلم خوب می شود،
به تو که عشقی دور و نایاب و نابی
مرزشادی ها و اشک های جهان کجاست؟
نمی شود نگفت، نمی شود گفت و گذشت...
نمی شود نشست و نرفت...
نمی شود رفت وحریم ها را شکست...
تو کجایی؟؟
که من این همه تنهایم درمیان همه شلوغی ها و هیاهوی جهان؟؟
توکیستی که بی تو آرام نمی شوم؟
تویی که نمیدانم از کدام قنات آب می خوری و می جوشی.
دستم را می کشی که از بیراهه به راه بیایم،
دستم را می کشم که از بیراهه به تو برسم.
بیراهه گناه می شود، و راه سربه راه!
اما نه من می رسم، نه تومی آیی از راه.
اگر بدانی چقدر نیستم بیشتر صدایم میکنی
تا قدم هایم بلندتر شود.
خدای من...
بیراهه ی عمر از روزی آغاز شد
که ما دو تن یکدیگر را در ازدحام کوچه ها گم کردیم.....
****
پ ن: دیگه دستام و رها نکن خدا
هر چقدر هم که من خواستم برم به بیراهه
تو دستام و رها نکن... نزار دوباره گمت کنم
قلب من فقط باید مال خودت باشه
مال خود خودت
بخواه برام
بخواه که اگه تو نخوای هیچ کاری انجام.نمیشه...
عاشقتم خدا
عاشقتم که مهر حسینت رو تو دل منم انداختی
عاشقتم که مهدی فاطمه ت، ندیده دلم رو برده...
فقط برام بخواه
بخواه که قلبم فقط مال خودتون باشه... همین
این آرامش الانم و ازم نگیر...
این آرامش الان لطف و محبت خودته
میدونم
فقط نزار بازم به بیراهه برم...
- ۹۳/۱۱/۲۸
عااااااااالی بود... حرف دل منم بود :)