با نگاهت دلـم رو بردی ...
- چهارشنبه, ۹ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۵:۴۵ ب.ظ
هـو المعـــشوق ...
من اســمِ تـــو را به مــادرم گفـتم و گفــت
در خـــواب همیـــشه میبــری نامــــش را ...
مثلِ همه ی عاشقا
وقتی با دیدن عکس ِ جدید از کسی که دوسش دارن
ذوق میکنن
وقتی عکس های جدید از حائر ِ حرمت رو میبینم
ذوق میکنــم و و هِـُــری دلـــم میریزه
از وقتی دیگه اون پارچه سیاه های دورِ حرم رو برداشتن
دلــم آروم و قرار نداره برای اومدن و دیدنت
برای نشســـتن تو بین الحرمین و سیـــر نگاه کردنت ...
و همه ش از خودم سوال میکنـــم
یعنی امام حسین یه بار دیگه راهــم میده ؟؟؟
***
زنگ زد خداحافظی کرد...
همسفرِ سال ِ قبل ِ کربلا ی تــو
با اینکه میدونم همیشه نگاهم میکنی و حواست بهم هست ...
با اینکه هر روز بهت سلام میکنم و میدونم جوابم و میدی
اما وقتی گفت سفارشی دعـــات میکنم و
اسمت و پیش آقا میبرم ...
دلـــم لرزید
از اینکه یه بار دیگه کنارِ ضریحت یکی قراره اسم من و صدا کنــه ...
حالا الان اونجاست
پیشِ شمــآ
نمیدونم اسمم و صدا کرده یا نه
اما خوش به حال ِ چشماش
که صحن و سرای با صفات و نگاه میکنه ...
خوش به حال ِ دلش
که حالش و خوب میکنی و راهیش میکنی که برگرده ...
***
امـــروز میلاد عزیز دردونه ی اربابه
که دستهای کوچیکش گره های بزرگی و باز میکنه ...
امروز دلــم و دخیل همون کنج از شش گوشه ی ارباب میکنم
که شش ماهه ارباب روی سینه ی بابا آروم گرفته
امروز دلم و دخیل علی اصغـــرت میکنم
تا دستام و بگیره و
تا کربلای تـــو بیاره ارباب ...
امشب دوباره کرببلا لازمم حســــــین
کی میکنی به کرببلا عازمم حسیــــن ...
- ۹۴/۰۲/۰۹