مهمـــونــی
- دوشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ب.ظ
بســم الله ...
هر دری بستـــه شــود جــز درِ پــر فیض ِ خــدا
این درِ خـــانــه عشــق است که باز است هنـــوز ...
بـه نامِ خـــدا
بـه نامِ تـــو
تـویـی که مال منی
تـویی که قراره من و هم مــالِ خــودت بکنی
تویی که خوب دلـــم و آروم کردی این روزها
با کدوم اسم صدات زدم که بالاخره جوابــم و دادی نمیــدونم
فقط میدونم آرومم
آرومم و منتظرم که تـــو از راه برسی
دارم حاضر میشم برای دیدنــت
برای اومدن پیــشت
برای مهـــمونی...
راستی من دارم میام؟
یا تویی که قراره مهمون خونه های ما بشی؟؟
ما که همیشه سر سفره ی تـــو بودیم و هستیم
سرِ سفره ی محبتت...
سرِ سفره ی عشقت...
بازم قراره بیای و دست بکشی رو دلامون
مثل همیشه قشنگ شه همه چی تو ماهِ تــو
ماه ضیافت...
ماه بندگی...
میــخوای همه رو مهربون کنی با هـــم
میخـــوای طعـــمِ واقعی دوست داشتن و نشونمــون بدی
دوســـت داشتنِ تـــو
میخـــوای همه مون و مالِ خودت بکنـــی
مال ِ خودِ خـــودت ...
وقتی مالِ تــو بشیم
وقتـــی خودمـــون و بسپریم دستِ تو
وقتی تکیه گاهمون تـــو باشی
دیگه هیچ طوفانی نمیتونه ما رو بلرزونه ...
هیچ ابری نمیتونه غصــه هاش و روی سر ما بباره ...
چون ما مالِ تـــو شدیم
چون خودمـــون و به تــو سپــردیم ...
چون تـــو همیشه هوای بنـــده هات و داشتی و داری ...
فقــط تـــو مشــتری دســتِ خالی ام هستی
اگــرچـه دل پیش تــو گاهی هسـت و گاهی نیست
تـــو دســت ِ یخ زده ام را گرفــــتی و انـــگار
به نـامه ی عمــلم اصلا اشتباهی نیســت ...
- ۹۴/۰۳/۲۵