هـر دلبــری که ضامن آهــو نمیشود...
- چهارشنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۲:۴۴ ق.ظ
هوالمحــــبوب ...
بیــا پیـراهنم بـــو کن، هـــنوز عطـر حـرم دارد
فقــط ایوان و ســـقاخانه و یک صحــــن کـــم دارد
دــلم آهـو، دلـــم از او، دلــم مشغول گفت و گو
بــزن نی زن به نـام او، بگـــو یا ضامن آهـــو ...
دلــم حــرمـت رو میــخواد
تا بیــاد روبروی گنبد طلا زانـــو بزنه و
چشم تو چشم شه با پرچـــم بالای گنبد و
بگه
آقـــا فقـــط اومدم خودت و ببینـــم
نیومدم حاجــت بگیرم
اومدم یه گـــوشه ی صحنت بشینم
اومدم اجازه بدی یه کم قربـــون صدقه تون برم
اومدم بگم چقدر دلــم براتون تنــــگ شده و
مهربونیـــتون و میــــخواد...
اومدم بگم
آقا جونـــم
همه دار و ندارم
عزیـــزترینم
رفیـــق خوبـــم
تولدتــــون مبـــــارک
من که ببن زاىرات نیستم
امشب که شب تولدتـــونه
دلم رو حَرمـــت کردم
سپردمش دستِ خـــودت
اومدم بگم خیلی دوســــت دارم
اومدم بگم
چه خوب شد که خدا شما رو همسایه ما کرد
سایه سر ما کرد
چه خوب شد که دلای ما امام رضایی شد ...
به پای پنـــجره فولادت، دل روی دل افتاده
گــذار کشتی طوفان زده بر ساحــل افتاده...
- ۹۴/۰۶/۰۴