لحظه ی آخر...
- چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ
بســم الله ...
دلـــم حالِ غلامِ سیاهی را میخواهد
که لحظه ی آخــر
به وقتِ جــان دادن
سرش رویِ زانوان اربــابش بود ...
حالِ غلامی که اربابش او را خرید
و جانــش را فدای ِ معشـــوق اش کرد...
دلـــم لحظه ی آخــرش را میخواهد
لحظه ی آخری که تو بالای سرش باشی
میخواهم که فدایـــت شوم
میخواهم خودم ، تمام ِ زنــدگی ام ، پدر و مادرم
فدایت شـــویم یابن الزهـــرا
هر طور که میدانی
حال ِ خــرابِ این غلامِ روسیــاهت را بخــر ...
منــی که مایه ی ننگـــم به حــدِ رســوایی
چگونــه از تـــو بخـــواهـم به دیــدنم آیی ...؟
- ۹۴/۰۶/۲۵