باز هوای کربلا ، غـمِ آشنای کربلا ...
- پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۱۷ ب.ظ
هــو المعــشوق...
میــخواستم برای تــو باشم ولی نشد
کنجِ حــرم گــدای تــو باشم ولی نشد
میـخواستم که یک شب جمــعه به سر زنان
مهــمان کربــلای تــو باشم ولی نشد...
به دلــم فرصتی برای جبران دوباره بده
فرصتی برای زنــده شدن
زنده ماندن...
دلی که خوب میداند
همه چیز دستِ شماست...
وقتی حتی برای نفس کشیدنش هم اختیاری ندارد
برات کربلا که جای خود دارد...
و دلم میداند
که اگر تــو بخواهی همه چیز ممکن است
حتمی است،
شدنی است...
اینکه نمیخواهی و راهش نمیدهی هم حق داری...
پس جای شکایت نیست...
حالا من مانده ام و خاطرات سفر و با تـــو بودن
حالا من و مُحــرم و نفسی تنگ و دلی بیتاب....
دلم را آرام میکنم
وقتی میگویی اگر او بخواهد میشود
پس منتظر خواستن او بمان
تلخیِ دوری و فراق
را همیشه همین شیرینی خواستن معشوق
جبران میکند
اینکه بدانی اربابت یکبار دیگر حالِ نوکرش را خرید
هوای دلـش، را داشت
و او را برای پایــبوسی اش طلبید...
****
حتی فکر کردن به آن هم شیرین است
چه برسد به اینکه روزی
قــراری
جایی شبــیه بین الحرمین خــودت باشد...
دلبــسته ام مرا زِ ســرِ خویش وا مکن
از من مـرا جــدا کن و از خـــود جدا مـکن ...
از من مـرا جــدا کن و از خـــود جدا مـکن ...
- ۹۴/۰۸/۰۷