گفتی یه روز جمعه میای ...
- جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۳۲ ب.ظ
بسم الله...
سلام آقــا، فدای تــو، غصه ی من غمـایِ تــو
درد و بلات برایِ مــن ، درد سرام برای تــو ...
فقط یک جمعه صبح تا غروب
تنــها مانده بود
بیتابی و بیقراری تمام وجودش را گرفت
جمعه ای که آقایش غریب تر از همیشه بود.
جمعه ای که حرف از همه چیز بود
اِلّا او...
صاحــبِ زمان
صاحــبِ روزگـــار
صاحبِ قلبهای مــا
او فقط یک جمعه تنها مانده بود
به ستوه آمد . طاقتش طاق شد و گقت:
امان از غریبی
امان از تنهایی
امان ازدلِ شکسته ات
امان از منتظران بی وفایی چون مـا
مولای غزیبم ...
میخواستم که وقف تو باشم تمــام عمــر
دنیــا خـــلاف آنچه که میخواستم گذشت...
خواستم از تــو بگویم
از عمویت عباس (ع)
از مادرت فاطمه (س)
انگار همه ی حرفهایم را جمع کرده اند در همین نوحه
چندین بار گوش دادمش
چندین بار بغض
چندین بار گریه ...
من اومدم با اشک و آه ، خسته ام و مـونـده تـــو راه
میخوام که رو سفید بشم ، شبیه اون غلام سیاه
سلام آقــا فدای تو ... من میـــــمیرم برای تـــو ...
کاشکی بشه شهید بشم...کشته بشم به پای تــو.
- ۹۴/۱۲/۰۷