راز و نیـــاز ...
- چهارشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۶، ۰۳:۰۱ ق.ظ
بسم الله ...
هوالمعبود .
میگفت یکے یہ غلامے رو دید
کہ از سرما داشت مےلرزید و
فقط یه تن پوشِ نازڪ به تن داشتــ ...
رفت جلو و بهش گفت
چرا بہ اربابت نمیگی برات یہ لباس گرم بخرہ
تا اینجوری نلرزے
گفت حاشا کہ من بہ اربابم حرفے بزنم و
ازش چیزے بخوام
اربابم خودش داره من و میبینہ و
از حالم خبر داره و
میدونہ کہ چے نیاز دارم ...
.......
خدایـــا
تو هم منو میبینے
میبینے که دارم مےلرزم
میدونے رازم و
میبینے نیازم و
من فقط این شبها میام درِ خونه ت گدایے
گدایےِ همون چیزے کہ خودت قرارہ برام مقدر ڪنے و
بهم بدے....
خدایا دستم و بگیر
بهم نگاه کن،
تا از دستت نرفتم ....
- ۹۶/۰۳/۱۰