از سکوت و گریہ سرشارم علــی ...
- پنجشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۶، ۰۱:۵۵ ب.ظ
بسم الله...
هوالمحبوب .
از وقتے که یادم میاد
از وقتی که خودم و شناختم
از بچگی تا الان
همیشه عیدِ غدیر ها یه روزِ خاص بوده برای ما
همیشه درِ خونمون باز بوده و
نوکریت و کردیم عید غدیر ها...
همیشه گفتیم که عید غدیر خونه ، خونه ے ما نیست و
صاحبش کس دیگه ایہ...
همیشه خیلی ها اومدن و رفتن و
گفتن که حاجت گرفتن
گفتن که هر چیزی از این خونه بردن
کلی براشون خیر و برکت داشته...
از وقتی که یادم میاد
از وقتی که خودم و شناختم
سایه تون روے سرم بوده مولا...
سایه تون روے سرم بوده بابا ...
نگاه به اشک هاے امروزم نکن
وقتی بعد از سی سال
نزدیک عید غدیر که شده
دلم بهونه گرفته و
اشک چشام بند نمیاد
مثل ِ بچه هــا میگم که این همه آدم اومدن و رفتن
همه دست خالی اومدن و دست پر رفتن
حالا ، حال و وضعِ دلِ من اینجوریه...
انقدر بیقرار
انقدر بی سامون
انقـــدر پریشون...
با اشک چشم هام
این خونه رو این بار به نیت حرمت جارو زدم
به نیت خودت
که وقتش شده بهم نگاه کنی و
بهم عیــدی بدی
مثلِ بچه ها گفتم
خودت میدونی چی میخوام
خودت میدونی چی حالم و خــوب میکنه
نگو فقط سهمِ من قــدرِ یه خواب شیرین و کوتاه بود...
تعبیرش کن برام...
بذار سامون بگیره دلـــم .
نگو توے این شبا نمیدونی من چیہ دردم
من که هیچ جایی به جز تو بغلت گریه نکردم
نفسم از نفست چرا یه شب جدا نمیشه ؟
میدونی هیچ کسی غیر از تو برام بخدا ، خــدا نمیشه...
- ۹۶/۰۶/۱۶