بسم الله...
هو المحبــــوب.
دِل
دست ندارد
پا ندارد
اما
پــر دارد
دلی که بیقرار شد
پر میزند به خانه ے دلبــر
تا آرام گیرد در هواے نفس هایش...
مثلِ کبوترانِ حـــرم
دلم پر زده تا خانه و کاشانه ے تــو
در ایام زیارت مخصوصه ات
باز هم دلم بهانه ات را گرفته است
و این بار
نه با پای جــان
که با پای دل
زائرت میشوم
یا ابالجــــواد...
از سفره ات به قدرِ سلامی اباالجـــواد
دفعِ بلای کودتان ، نانمان بده ...
ایمان نداشتیم ، رسبدیم مشهدت
اعجـــاز کن ابالحسن، ایمانمان بده ...
بسم الله...
هوالمحبوب.
باب الجــواد
باب المرادِ ماست
وقتی جوادت را واسطه ے بین خودم و تو میکنم
و همیشه
جوانی ام را
به جوانی اش قسم داده ام...
باب الجواد
باب امید است
راه نجات است
حتی فکرِ نا امید و
دستِ خالی برگشتن از این در گناه است .
اما
دل است دیگر
گاهی در نگاه آخر
لحظه ے آخر
بعد از تمام آن دعاها و ثناها
بعد از تمام آن واسطه فرستادن ها و قسم ها
هنگام سلام آخر
چشم در چشم گنبد
درست در خروجی باب الجواد
با تو نجوا میکند :
اینجا که دارالشفاست
اما
در مریض خانه ها هم
یا مریض ها را خوب میکنند
و یا جــواب
دلــم را منتظر نگذار
اگر خوبش نمیکنی
جوابش کن...
زیر لب نجوا میکند و
با چشم خیس
راهش را میگیرد و
میرود...