بسم الله...
هوالمعشوق.
گفتـــ
علیِ اکبر ممصوص فی ذات اللهِ
علی اکبر وقتی از میدون اومد و
گفت که بابا تشنمه
مگه خودش خبر از قحط آب نداشت ؟؟
مگه نمیدونست تو خیمه ے رباب چه خبره ...
علی اکبر
تشنگی و بهونه کرد
تا یه بارِ دیگه بیاد پیش بابا
تا حسین
یه دلِ سیر بغلش کنه
تا به بهانه ے تشنگی
لب های خشکش و ببوسه
تا شرم ِ پــدر و پسری
مانع نشه حسرتِ به آغوش کشیدنِ پسرش
به دلش بمونه ....
آه حسیـــن
بمیــــرم براتــــ
بمیرم براے علی اکبـــرت ....
بسم الله
هوالمعشــوق...
خستہ ـَمـ
مثلِ پیکرِ نیمہ جونتـــ
کنارِ تنِ ارباً ارباے علی اڪبر...
مثلِ زانوهاے لرزونتــ
مثلِ زمین خوردنِ هر لحظه تــ
تا رسیدن و در آغوش گرفتنش
مثلِ حال و روزِ ربابــ
بعدِ علی اصغرش
قدرِ تمــامِ مصیبتــ ها و
دلتنگی هاے زینبـــ
بسم الله...
هوالمعشــوق.
گفتــ
از اون مغازه نخــر
جنس،هاش مونده استــ
مشتری هاش کمه ....
من اما
دلــم خواست
پول بدم و
جنسِ مونده ے اون و بخــرم...
درستــ مثلِ تــو
که من و با همه بدیهام خریدی و
گفتے
من که هستم
دیگه چی بیشتر از این میخواے؟
دیگه چی بهتر از آغوشِ من؟
چی بهتر از اینکه حواسم بهت هست و
هوات و دارم...؟
اربــاب
اربابِ خــوبم ...
بسم الله...
هو المعشـــوق.
با یه سلام
دلم و برد تا کربلا
وقتش کم بود
به قدرِ همون سلام
اما
انتقدر دلِ من تنگ بود
انقدر دلِ من شکسته بود
که با همون یه سلام هم
اشڪ هام بند نمیومد...
گفت تو به خوندن من احتیاج نداری
وقتی دلت اونجاست
هی میگفت و
هی اشک هام بیشتر دستِ دلم و رو میکرد
میخواستم بگم
مگه به جز ارباب
کیو دارم که دلم اونجا نباشه
که روز و شب فڪر کربلاش نباشم
کیو دارم که حواسش بهم باشه
که دلم و نشکسته باشه...
ارباب
مگه من کیو دارم به جز خودت
که آغوشش و به روم باز کرده باشه
تا من های های تو آغوشش گریه کنم و ببارم؟