بسم الله ...
این روزهـــا با خـــودم میگویم :
تو هـــم برای خودت امامــــی داری
کسی که در زمان ِ تو حاضـــر است
کسی که بتوانی به او تکیـــه کنی
چشم ـ دلت را باز کن
امام ِ تو حاضر است
همین جا
کنار تـــو
در شهر و دیارِ تـــو
با او درد و دل کن
حرفهایت را به او بزن
من که شمـــا را نمیبینم اما میدانم
شما هم مرا میبینی و هم صدایـــم را میشنوی
پس میگویم :
دلــــم بهانه ات را میگـــیرد آقــــــا ...
بیــــا تا همــــه بدانند ما هم صاحبی داریم
ما هم مولایی داریم
من جایی را ندارم که به دنبالت بگردم
تو بیـــا و من را پیدا کن ...
من هــــوایت را کرده ام آقــــا
همین !
خدایا...
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت...
اما شکایتم را پس میگیرم...
من نفهمیدم...
فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت...
نگاهم به تو باشد...
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنارمن نیست...
معنایش این نیست که تنهایم...
معنایش اینست که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت...
با تو تنهایی معنا ندارد...
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم...
دوســــتت دارم خـــدای من ...