نون والقلم

یا مهدی؛ کاش این قلم نشانی تو را مینوشت نه در به دری مرا .....

نون والقلم

یا مهدی؛ کاش این قلم نشانی تو را مینوشت نه در به دری مرا .....

نون والقلم


♥ اَلسَّلامُ عَلیــکَ یــا بَـقیـَــهَ الله فی اَرضِــه ♥

از خـــدا
فقــــط تــــو
برای زمیـــن
باقــــی مانـــده ای
بـرگـــــرد ...

بایگانی

۷۵ مطلب با موضوع «دلنوشتـــه های معبــود» ثبت شده است

آغـــوش ...

بسم الله ...

 

    خـــدایا سرده این پایین ، از اون بالا تماشا کن

                     اگه میشه فقط گاهی ، خودت قلب منو "هــا" کن 

 

     

من ازت معذرت میـــــــــخوام خـــدا ....

به خاطر همه ی لحظه هایی که دلت و شکوندم ...
به خاطر همین الان که دارم دلت و میشکونم
که دل ِ امام زمانم و میشکونم
که پایِ رفاقتم با حسینت وای نستادم
من ازت معذرت میخوام
اما من تو رو به مهربونی و معرفتت میشناسم خـــدا
تو حق داری من و به بدی گناهم مؤاخــــذه کنی
اما منم بخشندگی و مهربونیت و به روت میارم
خدا یا من و به خاطر گناهِ دلــــم عذاب نکن ...
خودت قانون ِ دل ِ آدمات رو میدونی ...
میدونی که از پسش بر نمیان
هیشکی از پسِ دلِش بر نمیاد
جز خودت ....
خدایا خودت دلم و آروم کن ...
خدایا خودت برام یه کاری کن
خدا یا یــه کُـــن بگو تا فیکــــون بشه ...
خدایا فقط یه لحظه اراده کن ...
اراده کن تا تموم شه این شبای بیقراری
خـــدایــا ؛ بین به جز خودت
از هیشکی کاری بر نمیاد برایِ این دل ِ نا آرومم
خدایا من و ببخـــش
من و ببخش و آرومـــــم کن
بعضی وقتا بیــــا این پایین
یه کم بغلم کن
در گوشم بگو اون چیزی و که میدونی دلـــم و آروم میکنه
اینجا سرو صدا زیاده
 همه جا هیاهو شده

آدما دارن ازت دور میشن...خیـــــلی دور
اینجا دود همه ی شهر و گرفته
من صدات و نمیتونم بشنوم
من سرم و که بالا میگیرم نمیتونم ببینمت
تو بیا توی قلـــبِ من
بیا دوباره جای ِ خودت و پیدا کن
بیا بزار صدات بهم برسه
بزار حرفات و گوش بدم و آروم شم....

         بگو گاهی که دلتنـــگم، ازاون بالا تو می بینــــی

                                بگو گاهی که غمگینم ، تو هم دلتنگ و غمگینـی

 

رهام نکن...

بسم الله... 


از غرق شدن میترسم

از غرق شدن تو این دنیا میترسم

از دوباره تنها شدن 

از دور شدن از تو

دستام و بگیر   

نذار غرق شم

نذار من و از تو... بگیرن .

                         نگام کن....  ببین فقط تو رو دارم.... 


من لی غیرُک ...

بسم الله ...

 

      عشق رازی است که تنها به خـدا باید گفت

                 چه سخن ها که خدا با منِ تنـــها دارد ...

 

خدای من...

این روزها بیشتر حواست به من باشد

می گویند بزرگترین شکست،از دست دادن ایمان است.

حواست باشد که من شکست نخورم...

من هنوزهم تو را به نام قاضی الحاجات می خوانم،

حتی اگر همه ی التماس هایم را نادیده بگیری...

هنوز هم تو را ارحمن الراحمین می دانم،

حتی اگرسخت بگیری...

هنوز هم ....تو همان خدایی...

 اما  من....! 

 مگذار که از دست بروم...

من امیدم به توست.

برای دلم امن یجیب بخوان....

امن یجیب بخوان تا دلم آرام بگیرداین دل مضطرب

خدایا.....

سالهاست به این نتیجه رسیده ام که 

        * تو *

آن مشترک مورد نظر هستی که همیشه در دسترسی

 

                  اینجا زود آدما تنــها میشن

                             " الهی وربی من لی غیــرُک ؟؟ "

 

توکـــل ...

بسم الله ...


  قصه وکالت را زیاد شنیده ام !

       اما قصه وکیلی چون تو را نه ...


تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است ...

پرونده ای که تو وکیل باشی قصه اش ستودنی است ... 

وکیل که توباشی یک قدم با من است ده قدم باتو ... 

در قصه وکالت تو به ازای دادخواهیت عشق و محبت است که هزینه می شود ... 

از لحظه سپردن حالم به تو آرامش مهمان خانه زندگی ام شد ...

 از روزی که ایمان آوردم تو وکیل منی و تنها پناهم ...

کتاب زندگی ام روی میزِ تو و تو آگاه از تمام خطوطش ، کلماتش ...

من یقین دارم که تو همه جا با منی و عاشقانه حقم را می ستانی ...

 و تو در این عشق بازی ، پرده ازرازی بزرگ برداشتی

رازی که اسمش رامی دانستم اما رسمش را ...

رازی به اسم " توکل " ...

"توکل" قصه ای است که از روز ازل بر ایمان خواندی

و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا

و حتی درتمام لحظات روشنایی دستانت دردست من است ...

نگران نباش و به من اعتماد کن ...

"توکل"،" توکل" ...

اما من نفهمیده بودم راز این قصه را ...

روزها و شبها بر من گذشت تا که شیرینی اش را به من چشاندی ...

قصه ای که در آن خدا وکیل من است ...

و فهمیدم :

              "حسبــنا الله ونعـــم الوکـــیل"

خــــدایِ من ...


بسم الله ...

بانامـــ تو آغـــاز میکنم
مهربـــــان خدای ِ عـــاشقم ...

خدایا...

از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت...

اما شکایتم را پس میگیرم...

من نفهمیدم...

فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت...

نگاهم به تو باشد...

گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنارمن نیست...

معنایش این نیست که تنهایم...

معنایش اینست که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت...

با تو تنهایی معنا ندارد...

مانده ام تو را نداشتم چه میکردم...

                            دوســــتت دارم خـــدای من ...