بسم الله..
2.
گفــت دوست داشتن به دلــه
نــه به دلیــل
گفتم کارِ دل قانـــون نداره
هیشکی زبــونش و نمیفهمه...
نمیــشناسه...
با دلِ بهـــونه گیـر چه میشه کرد؟
دلی که یه روز خوبـه و یـه روز نه؟
دلی که با هر تلنگـــری میــشکنه ...
به هم میـــریزه و بی قـــرار میشه؟؟
چی کار میشه کرد جز اینکه سپردش دستِ تـــو؟؟
از اول مالِ تــــو بوده
تا آخر هم باید مــالِ تــو بمـــونه...
بگیـــر ازم و آرومش کن
بگیـــر و بسپرش به حسین ات...
واغــفِر لِیَ الــذُنــوبَ التی تـَــرُدَّ الــدُعــا ...
بسم الله...
1.
گفت بعضی وقتها سرت رو بالا بگیر
من و نگاه کن
سرم و بالا گرفتم
اما نتونستم خیلی بهش نگاه کنم
از خجالت
از شرم
سرم انداختم پایین
زانو هام و بغل کردم و نشستم
تا اینکه خودش اومد اینــجا
همین پایــین
پیشِ مــن
بغلــم کرد
آرومـــم کرد
اصلا انگار نه انگار که من همونی ام
که خیلی وقتها به یادش نبــودم
که با کارهام دلش و شکونــدم
گفت بیـــا با من آشتــی کن
من که تــو رو ول نمیکنم
حسیــن اش رو نشونم داد
گفت که بهتـــرین رفیـــقِ برات
گفت همیشه هـــوات و داره...
واغـــفِر لِـیَ الذنــوبَ التـــی تقـــطَعُ الـــرَجَاء
بســم الله ...
هر دری بستـــه شــود جــز درِ پــر فیض ِ خــدا
این درِ خـــانــه عشــق است که باز است هنـــوز ...
بـه نامِ خـــدا
بـه نامِ تـــو
تـویـی که مال منی
تـویی که قراره من و هم مــالِ خــودت بکنی
تویی که خوب دلـــم و آروم کردی این روزها
با کدوم اسم صدات زدم که بالاخره جوابــم و دادی نمیــدونم
فقط میدونم آرومم
آرومم و منتظرم که تـــو از راه برسی
دارم حاضر میشم برای دیدنــت
برای اومدن پیــشت
برای مهـــمونی...
راستی من دارم میام؟
یا تویی که قراره مهمون خونه های ما بشی؟؟
ما که همیشه سر سفره ی تـــو بودیم و هستیم
سرِ سفره ی محبتت...
سرِ سفره ی عشقت...
بازم قراره بیای و دست بکشی رو دلامون
مثل همیشه قشنگ شه همه چی تو ماهِ تــو
ماه ضیافت...
ماه بندگی...
میــخوای همه رو مهربون کنی با هـــم
میخـــوای طعـــمِ واقعی دوست داشتن و نشونمــون بدی
دوســـت داشتنِ تـــو
میخـــوای همه مون و مالِ خودت بکنـــی
مال ِ خودِ خـــودت ...
وقتی مالِ تــو بشیم
وقتـــی خودمـــون و بسپریم دستِ تو
وقتی تکیه گاهمون تـــو باشی
دیگه هیچ طوفانی نمیتونه ما رو بلرزونه ...
هیچ ابری نمیتونه غصــه هاش و روی سر ما بباره ...
چون ما مالِ تـــو شدیم
چون خودمـــون و به تــو سپــردیم ...
چون تـــو همیشه هوای بنـــده هات و داشتی و داری ...
فقــط تـــو مشــتری دســتِ خالی ام هستی
اگــرچـه دل پیش تــو گاهی هسـت و گاهی نیست
تـــو دســت ِ یخ زده ام را گرفــــتی و انـــگار
به نـامه ی عمــلم اصلا اشتباهی نیســت ...
بســم الله ...
آمــدی نــازترین یــاسِ معطـــر باشی
در دل خسته ی ما عاطـــفه پــرور باشی
یـک مــاه آفریده ای
یک نفر آمده و اذن دعا می خواهد
او مسیحی است
ولی از تو شفا می خواهد
باز با شـوق یکی چادر کوچک آورد
دختــری نذر نگــاه تو عروسک آورد
هوالمعبود...
یا مَنْ اَرْجُــوهُ لِکُلِّ خَیْـــرٍ
اى که براى تمــام خیــر ها به او امیــد دارم
"کُلِّ خَیْــرٍ" که میگویی
مبهوت معنای حرفت میمانی.
تأمل میکنی.
یک بار دیگر زمزمه که نه مَزمَزه میکنی
تا ببینی درست خوانده ای؟
به راستی خدا در این ماه
همهی آنچه "خیر" است به تو میبخشاید؟!
مطمئن که میشوی،
فهرستی بلند از همهی آنچه «خیر» میدانی
در ذهــنت نقش میبندد.
نباید فرصت را از دست دهی.
مگر یک سال چند ماه رجب دارد
که بتوانی توقع همهی خیر را
از خالقت داشته باشی؟
به فکر میافتی که گلچین کنی.
یکدفعه این را به یاد میآوری :
" بَـقیَّـــت اللّهِ خَیْـــرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُـــم مُّـــؤمِنِـــینَ"
" بَـقیَّــــت اللّهِ" برای شما خیـــــر است ...
هو المعبود...
الهی
دردهایی هست که نمی توان گفت
و گفتنی هایی هست که هیچ قلبی محرم آن نیست
الهی
اشک هایی هست که با هیچ دوستی نمی توان ریخت
و زخم هایی هست که هیچ مرحمی آنرا التیام نمی بخشد
و تنهایی هایی هست که هیچ جمعی آنرا پر نمی کند
الهی
پرسش هایی هست که جز تو کسی قادر به پاسخ دادنش نیست
دردهایی هست که جز تو کسی آنرا نمی گشاید
قصد هایی هست که جز به توفیق تو میسر نمی شود
الهی
تلاش هایی هست که جز به مدد تو ثمر نمی بخشد
تغییراتی هست که جز به تقدیر تو ممکن نیست
و دعاهایی هست که جز به آمین تو اجابت نمی شود
الهی
قدم های گمشده ای دارم که تنها هدایتگرش تویی
و به آزمون هایی دچارم که اگر دستم نگیری و مرا به آنها محک بزنی، شرمنده خواهم شد.
الهی
با این همه باکی نیست
زیرا من همچو تویی دارم
تویی که همانندی نداری
رحمتت را هیچ مرزی نیست
ای تو خالق دعا و مالک" آمین"..
بسم الله...
وقتی قلبهایمان کوچکتر از غصههایمان میشود
وقتی نمیتوانیم اشکهایمان را پشت پلکهایمان مخفی کنیم
و بغضهایمان پشت سر هم میشکند،
وقتی احساس میکنیم بدبختیها بیشتر از سهممان است و رنجها بیشتر از صبرمان؛
وقتی امیدها ته میکشد و انتظارها به سر نمیرسد،
وقتی طاقتمان طاق میشود و تحملمان تمام...
آن وقت است که مطمئنیم به تو احتیاج داریم و مطمئنیم که تو،
فقط تویی که کمکمان میکنی...
آن وقت است که تو را صدا میکنیم، تو را میخوانیم.
آن وقت است که تو را آه میکشیم، تو را گریه میکنیم، تو را نفس میکشیم.
وقتی تو جواب میدهی،
دانهدانه اشکهایمان را پاک میکنی و یکییکی غصهها را از توی دلمان برمیداری،
گره تکتک بغضهایمان را باز میکنی و دل شکستهمان را بند میزنی،
سنگینیها را برمیداری و جایش سبکی میگذاری و راحتی؛
بیشتر از تلاشمان خوشبختی میدهی و بیشتر از لبها، لبخند،
خوابهایمان را تعبیر میکنی و دعاهایمان را مستجاب و آرزوهایمان را برآورده،
قهرها را آشتی میکنی و سختها را آسان.
تلخها را شیرین میکنی و دردها را درمان،
ناامیدها، امید میشود و سیاهها سفید سفید...
خدایا
تو را صدا میکنیم ،تو را می خوانیم
یا رفیق من لا رفیــــق له ...
بسم الله...
سالها، نه.. شاید ، قرنهاست...
که روح خسته ای همه جا به دنبال
بی مرزی جهان عاشقانه خویش می گردد....
به تو که می رسم همیشه حال دلم خوب می شود،
به تو که عشقی دور و نایاب و نابی
مرزشادی ها و اشک های جهان کجاست؟
نمی شود نگفت، نمی شود گفت و گذشت...
نمی شود نشست و نرفت...
نمی شود رفت وحریم ها را شکست...
تو کجایی؟؟
که من این همه تنهایم درمیان همه شلوغی ها و هیاهوی جهان؟؟
توکیستی که بی تو آرام نمی شوم؟
تویی که نمیدانم از کدام قنات آب می خوری و می جوشی.
دستم را می کشی که از بیراهه به راه بیایم،
دستم را می کشم که از بیراهه به تو برسم.
بیراهه گناه می شود، و راه سربه راه!
اما نه من می رسم، نه تومی آیی از راه.
اگر بدانی چقدر نیستم بیشتر صدایم میکنی
تا قدم هایم بلندتر شود.
خدای من...
بیراهه ی عمر از روزی آغاز شد
که ما دو تن یکدیگر را در ازدحام کوچه ها گم کردیم.....