هوالمعشوق...
شنیده ای که گفته اند
مَن عَــرَفَ نفســَه، فَقَــد عَــرَفَ ربَّـــه...
مَن عَـــرَف ربـَّــه، فَقَد عـَــرَف نفــسَه...
اما مگر تـــو خدای منی؟
که از روزی که تـــو را شناخته ام...
خودم را شناخته ام؟؟
من تـــو را شناخته ام به مردانــگی
به انســانیت
به شرافــت
به غیـــرت
به شجــاعت ...
خودم را شناخته ام
به نوکــرت بودن
نوکــری که در برابر تو هیچ حرفی برای گفتن ندارد ...
تو را شناخته ام به رَب بــودن
تربیــت کردن
پـــرورش دادن...
و صدایت کردم ارباب...
شنیده ای که میگویند حسین (ع) همه را آدم میکند؟
من میگویم
حسین (ع) نوکرانش را در محبت خود غرق میکند
حسین (ع) دریای معرفت و سخا است
حسین (ع) ارباب همه ی خوبی هاست
حسین (ع) بهـــترین رفیـــقِ دنیاست....
درست شناختمت رفــیق؟
نه
هنوز برای شناختن تو زود است...
هنوز هزاران عرفه باید از خدا عمر بگیرم
شــایــد...
مرا همین بس که تو من را میـــشناسی
و هـــوای دلـــم را داری ...
هـو السمیــع ...
هنـــوزم بـه یـه معــجزه دلخــوشم
گــره های کــورِ مــن و بـاز کــن
من و نـه بـه چشــم ِ گـــناهـای من
بـه چشــم ِ خــدایی بـرانــداز کن ...
من سرا پـا فقــرم به سویِ تو
سرا پـا نیــاز
و تنها چیزی که این روزها آرامم میکند
همین نجـواهای روزهای اول ماه ذی الحجه ی توست ...
مُــدام با دلــم میگویم
بِیــدِه الخَیر ... وَ هـُـو عَلی کُل شَی ءٍ قَـدیـــر
تو بر هر چیزی که بخواهی انجامش بدهی توانایی
تمام خیر ها بدستِ تــوست ...
حَسبی الله و کَفـــی
سَمــِعَ الله لِِمـــن دَعا ..
تو برای من کافی هستی خـــدا
تو صدای من را میشنوی
تو صدای من را میشنوی
تو صدای من را میشنوی
دلــم را آرام میکنم با خدایی که همه ی خیر ها به دستِ اوست
بر هر کاری تواناست
بنده اش را میبیند و صدای او را میشنود ...
دلــم را آرام میکنم در ماهی که سراسر مژده ی خیر و برکت است
دلـــم را آرام میکنم با خــدایی به بـزرگــیِ تــو
دلِ بی تابــم را به خودت میسپارم
تـــو خوب میدانی دلِ بهانه گیرم را چگونه آرام کنی ...
یا سامِعَ کُلِ نجوی لا تترُک لَنا هَمــَّاً الا فَــرَّجتَـــه ...
بســم الله ...
دلـــم حالِ غلامِ سیاهی را میخواهد
که لحظه ی آخــر
به وقتِ جــان دادن
سرش رویِ زانوان اربــابش بود ...
حالِ غلامی که اربابش او را خرید
و جانــش را فدای ِ معشـــوق اش کرد...
دلـــم لحظه ی آخــرش را میخواهد
لحظه ی آخری که تو بالای سرش باشی
میخواهم که فدایـــت شوم
میخواهم خودم ، تمام ِ زنــدگی ام ، پدر و مادرم
فدایت شـــویم یابن الزهـــرا
هر طور که میدانی
حال ِ خــرابِ این غلامِ روسیــاهت را بخــر ...
منــی که مایه ی ننگـــم به حــدِ رســوایی
چگونــه از تـــو بخـــواهـم به دیــدنم آیی ...؟
هو المعشـــوق...
آتش بگیـــر تا که بدانــی چه میـکشم
احســاس ِ ســـوختن به تماشــا نمیشــود ....
برای از تـــو نوشتن
برای از تـــو گفتن
کوچکترین بهانه ای کافیست
تا دلــت بشـــکند
کوتاهترین نگـــاهی
تا قلـــبت بلرزد....
چه بهانه ای بالاتر از
زمزمه های زاىران عرفــه و اربعیــن ات ارباب
تا دلِ تنـــگِ نوکــــری را به زانـــو درآورد؟
چه نگـــاهی جـــز نگـــاهِ مهـــربانِ شما
تا قلبـــی را آرام کند؟؟
من به همین خیــالِ با تو بودن
به همین ، سلام هایِ از راه دور..... دلخـــوشم
اما خودت بگو با این دل بهانه گیرِ دلتنـــگ چه کنــم؟
چه کنم رفیـــق؟؟
با دلی که فقط بهانه ی تو را میگیرد
و جز تو پنـــاهی ندارد....
هــو المعــشوق...
گفـــتد عــطا
نمیشود، اما شـــد
بخشـــیده خــطا نمیشود، اما شـــد
گفتند به این
حسیــــن، حســـین گفـتن ها
... د ردِ تـــو دوا نمیشود، اما شــد
هو المعـــشوق...
بــا دلارامی مــرا خاطر خـــوش است
کـــز دلــــم یکبــاره بــــرد آرام را....
هیشکی به جـــز اونی که که دلت رو بهش دادی
نمیتـــونه آرومــت کنه
نمیـــتونه دردت رو درمــون کنه...
تـــو
درمــون همــــه درد های منـی
ح س ی ن
هوالمحــــبوب ...
بیــا پیـراهنم بـــو کن، هـــنوز عطـر حـرم دارد
فقــط ایوان و ســـقاخانه و یک صحــــن کـــم دارد
دــلم آهـو، دلـــم از او، دلــم مشغول گفت و گو
بــزن نی زن به نـام او، بگـــو یا ضامن آهـــو ...
دلــم حــرمـت رو میــخواد
تا بیــاد روبروی گنبد طلا زانـــو بزنه و
چشم تو چشم شه با پرچـــم بالای گنبد و
بگه
آقـــا فقـــط اومدم خودت و ببینـــم
نیومدم حاجــت بگیرم
اومدم یه گـــوشه ی صحنت بشینم
اومدم اجازه بدی یه کم قربـــون صدقه تون برم
اومدم بگم چقدر دلــم براتون تنــــگ شده و
مهربونیـــتون و میــــخواد...
اومدم بگم
آقا جونـــم
همه دار و ندارم
عزیـــزترینم
رفیـــق خوبـــم
تولدتــــون مبـــــارک
من که ببن زاىرات نیستم
امشب که شب تولدتـــونه
دلم رو حَرمـــت کردم
سپردمش دستِ خـــودت
اومدم بگم خیلی دوســــت دارم
اومدم بگم
چه خوب شد که خدا شما رو همسایه ما کرد
سایه سر ما کرد
چه خوب شد که دلای ما امام رضایی شد ...
به پای پنـــجره فولادت، دل روی دل افتاده
گــذار کشتی طوفان زده بر ساحــل افتاده...