بسم الله ...
نامت بلنــد و اوجِ نگــاهت همیشــه سبز
آبی ترین بهانه ی دنیــای من سلام
قلبی شکسته دارم و شعـــری شکسته تر
اما نشسته در تب ِ غوغـــایِ من سلام ...
گفت خوشبخت اونیه که شبا درد دلش رو
به امام ِ زمانش بگه ...
بهش گفتم کاش اول بگی
اصلا روت میشه تو چشمای امام زمانت نگــاه کنی ؟
***
نه
اصلا روم نمشه توی چشات نگاه کنم آقا جون
اما باشه
میگم
دردِ دلـــم و میگم
من از تاریکی و تنهـــایی میترسم
خیلی میترسم
اما اینجا وسطِ تاریکی و تنهایی گیـــر کردم
گیر کردم بدونِ شما آقــا
گیر کردم وسط گنـــاه
نمیخوای بیای و دستم و بگیری ؟
مگه ما رو به شما نسپردن...؟
مگه پدر مادرها بچه های بدشون و از خونه میندازن بیرون ؟
مگه اینجوری نیست
که مـا بــدا با یه نگـــاه ِ شما سر به راه میشــیم؟
میشیم همونی که خودت میخـــوای ؟
مگه همین طوری نیست بابای مهـربـونـم ....؟
دیــری است آســـمان ِ مرا شــب گرفـــته است
خورشیــــد ِ من برای چـــه تآخیـــر کرده ای ؟؟
بسم الله...
شهــر شد بی تــو چــراغانــی و نــور افشــانی
بــینِ مــا فاصــــله هـــا را تــــو فقــط میــــدانی ...
نگاه کن به کوچه ها
خیابان ها...
ببین هنوز نیامده چه غوغایی کردی
چقدر حال همه خوب است
چقدر بهانه ی به دنیا آمدنت خوب است
چقدر امشب کوچه ی ما زیبا شده بود
چقدر گل
چقدر گلاب
چقدر عود
چقدر اسپند...
نگاه کن چه مهربان شده اند همه
سر راهمان را میگیرند و با اصرار
با شربت و شیرینی کاممان را شیرین میکنند...
چشمانمان را که خوب باز کنیم میبینیم....
وقتی تولدت بهانه ای میشود برای این همه زیبایی
برای مهربان شدن اهالی این دیار
روزی که خودت را نشانمان دهی
چه گلستانی میشود دنیا...
و چقدر برای دلــم خــوب است
در این روزهای دوری و فـــراق
حتی برای چند روز
حتی برای چند ساعت
حتی برای چند لحظه
از این متفاوت شدن روزها
از این شیرین شدن لحظه ها
آرام بگیرد و با خودش زمزمه کند
تـــو میــای و همه دردامون دوا میشه
تـــو میـــای و دلا خونه ی خـــدا میشه...
تو میــای و دلــــم وا میشه....
بسم الله...
به راهـــت خیـــره میمانم و میـــدانم کــه می آیی...
در آخر باز هم
گره ی کار به دست خودت باز خواهد شد...
و در آخرین شب غیبتت
درکنار خانه ی کعبه
سر به سجده می گذاری و تا صبح
ذکر أمَن یُجیب میگیری....
ُ آری
قلبت از این غیبت طولانی گرفته
از شیعیانی چون ما
از اینهمه غریب بودنت آقا...
از بی مهری های ما....
و تا اذان صبح میخوانی و ندبه میکنی...
«أمَن یُجیبُ المُضظَرّ إذا دَعاهُ وَ یَکشِفَ السّوء»
مگر به جز خودت کسی مضطر شده از این غیبت؟
از اینکه هستی اما تو را نمیبینیم
نمیشناسیم....
مگر مظطر شدیم که دعایمان برای ظهورت به اجابت برسد؟؟
و از حال تو ملائک به گریه افتاده
و ندا می آید:
برخیز که خداوند دعایت را مستجاب
و فرج را امضاء نمود...
****
مولای خوبم
قربان دل شکسته ات...
که حتی در بین منتظرانت هم غریبی
دیگر زمان آن رسیده...
ندبه های ما به جایی نمیرسد...
کسی اینجا مضطر نیست
چشمان کسی منتظر نیست...
دلی نگرانت نیست
دیده ای به راهت خیره نمانده است
و ما فقط لاف عاشقی میزنیم
اما تو برای حال دل خود
برای نور دیده ی ما
بخوان تا صبح دعای «أمَن یُجیب...را
بخوان که گره ی کار
با نجوای دل ی شکسته ی تو باز خواهد شد.
مولا بخوان تو آیه ی «أمن یُجیب» را
زیرا که می رسد به اجابت دعای تو....
بســـم الله ...
یـا ابـاصـــالح المهـــدی
شعــــبان یـــعنی حکـــایتِ قـــدم هـایـت ...
رُقـــعه ای از عبــد به مـــولا...
این باران هایے که می بارد و نمی بارد ،
همه را شاعر کرده است
باریدنش یک جور ، نباریدنش جور دیگر ، حجم نداشتن هایت را به رخ ما می کشد
این جایے که بےتو ،
نه زمینش زمین است ، نه آسمانش آسمان.
مےگویم : پدرانمان سیب سرخ کدام جنت اعلایے را گاز زدند
که فرزندانشان از طول و ارض درک ولایت شما رانده شده اند ؟
این طول و ارض جغرافیای غربت را ، بےشما نخواهیم کجا را باید مُهر کنیم ؟
" به جان عزیزتان ، بودن بےدرک شما ، عین ظلم است "
می فرمایی ندبه بخوان ؟
مےخوانم : اشکوا الیک !
شکایت دارم برشما !
از تنـــهایے خودم ،
از تنـــهایے شما....
ما مشــقِ غـــم ِ عشـــق ِ تـــو را خـوش ننوشتیـــم
اما تـــو بکــــش خـــط به خطـــای همــــه ی مـــآ
بسم الله...
من شـبِ جمــعـه قـرارِ تــو دلــم میخــواهد
صبـــحِ فـرداش کنـارِ تــو دلـم ... میـــخواهد
گفتم:
دلم گرفته و ابرهای اندوهش سیل آسا می بارد.
با آمدنت پایان خوشی بر دلتنگیم باش.
فرمودی بگو:
❣ الّلهُــــمَّ عَجِّــــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــرَجْ ❣
گفتم: اگر امید آمدنت نبود
اگر روز خوش ظهور در ذهنم تجلی گر نبود
هیچ گاه روزگار انتظار را برنمی تابیدم
به خاطر تنها دلخوشی دل غمدیده ام بیا.
فرمودی بگو:
❣ الّلهُــــمَّ عَجِّــــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــــرَجْ ❣
گفتم: روز آمدنت نبودم، روز رفتنت هم نبودم
اما حالا با التماس از تومی خواهم که روز ظهورت باشم.
فرمودی بگو:
❣ الّلهُـــمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــرَجْ ❣
گفتم: چه روزها و چه شبها این دعا را زمزمه کرده ام
اما تو نیامدی.
فرمودی:صدای تپش های قلبت را بشنو
اگر از جان برایت عزیزترم، با هر صدای تپش قلبت باید
زمزمه کنی
❣ الّلهُـــمَّ عَجِّــــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــرَجْ ❣
و من به عقب بازگشتم و دیدم
که چه سالها قلبم تپیده وبرای آمدنت دعای فرج نخوانده ام
ای عزیزتر از جانم..
پــر گرفتــیم ولی باز به دام افتـــادیم
شرط بی بــال و پــری بود و نمــیدانستیم
هوالمعبود...
یا مَنْ اَرْجُــوهُ لِکُلِّ خَیْـــرٍ
اى که براى تمــام خیــر ها به او امیــد دارم
"کُلِّ خَیْــرٍ" که میگویی
مبهوت معنای حرفت میمانی.
تأمل میکنی.
یک بار دیگر زمزمه که نه مَزمَزه میکنی
تا ببینی درست خوانده ای؟
به راستی خدا در این ماه
همهی آنچه "خیر" است به تو میبخشاید؟!
مطمئن که میشوی،
فهرستی بلند از همهی آنچه «خیر» میدانی
در ذهــنت نقش میبندد.
نباید فرصت را از دست دهی.
مگر یک سال چند ماه رجب دارد
که بتوانی توقع همهی خیر را
از خالقت داشته باشی؟
به فکر میافتی که گلچین کنی.
یکدفعه این را به یاد میآوری :
" بَـقیَّـــت اللّهِ خَیْـــرٌ لَّکُمْ إِن کُنتُـــم مُّـــؤمِنِـــینَ"
" بَـقیَّــــت اللّهِ" برای شما خیـــــر است ...
هوالمنصــــور
کاش میشد روز و شـب پـــروانه وار گـردِ شمعِ نامِ تو پــــرواز کرد...
آقــای من ؛
مدتــی هست که ظرفِ گله ام سر رفته
خــودم از دستِ خودم حوصله ام سر رفــته
نه امیـــد است به من تا که امـــیدت باشم
نه مفـــیدم که مگــر « شیــخِ مفیـــدت » باشــم
دلــم آن دل که خودت دستِ دلم دادی نیست
نفســـم آن نفس ِ پنـــجره فولادی نیــــست
نیـــتم پاک نشد فــال ِ دلــم خــــوب شود
بــاز با روضــــه مگـــر حالِ دلـــم خـــوب شود ...
بسم الله...
آسمان غرق خیالست کجــایی آقــا
آخرین جمعه سال است کجــایی آقـــا
یک نفس عاشق اگر بود زمین می فهمید
عاشقی بی تو محال است کجـــایی آقــا
سلام امام مهربانم
سلام دردت به جانم...
سلام بهانه ی این روز و شبها...
پدر که خانه نباشد همیشه همه برایش چشم انتظارند...
اصلا انگار تا او نیاید هیچ کاری انجام نمیشود...
همه چشمانشان به دستان پدر است...
در همه حال پدر دلگرمی است...
پدر تکیه گاه است...
پدر امن ترین پناه است برای دلهای بیقرار...
در این لحظات پایانی سال
در این غروب دلگیر آخرین جمعه ای که گذشت...
تو برای تمامی فرزندانت دعا کن...
فرزندانی که همه مثل هم نیستند...
همه به یک اندازه شاید نبودنت را احساس نکنند...
اما همه زیر سایه ی مهربانی شمایند
با اینکه خود نمیدانند...
شما برای ما دعا کن...
که حول حالمان به احسن الحال با در کنار شما بودن
معنا شود...
که فقط از خدا شما را بخواهیم...
شما برایمان بخواه
که دیگر جدایی نباشد
فراق نباشد...
ببین فرزندانت همگی لحظه تحویل سال چشم به راه پدرشان هستند...
پدری که این روزها مصیبت مادر دارد...
شما برای ما حال خوب را بخواه
حالی که فقط کنار شما خوووب خواهد شد...
در میان تمامی فصل های سال
نخواه که در زمستان بمانیم
بهار را برایمان آرزو کن...
بهاری که پایان همه ی دلتنگی ها باشد...
پایان همه ی بیقراری ها باشد...
بهاری که از آغاز آن چشممان جمال نورانی شمارا ببیند
مولای مهربانم...
در هیاهوی شب عید تو را گم کردیم
غافل از آنکه خودت اصل بهاری آقا...
بسم الله ...
بالای سرم نامِ تـــو را نقش نمودم
یعنــــی که سرِ من به فدای قدمِ تو ...
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم ...
و هیچ کس مهربانتر از تو نیست
صدا می زنم ...
کجاست آن یوسف گمگشته مهربانی
که چراغ هدایت به دست در زمین دادگری کند ؟
کجاست مهـدی ... ؟
مرا دریـاب ...
در انتظارت هستم و خواهم بود...
بیا...
مهدیا دل شکسته ام را به تو می سپارم
دلدارم تو باش ...
دلم از روزگار خسته شده ، مثل آیینه ای شکسته شده
هر کجا در زدم ردم کردند، دربها وا نگشته بسته شده
عهد کردم که بنـــدگی بکنم ، میشود با تو زندگی بکنم ؟؟
بسم الله...
آقاســـــــــلام بازمنــم ،خاک پایــــتان
دیـــوانه ای که لک زده قلبــــش برایــــــتان
در این کلاس ســــرد حضور تو واجب است
این بار چندم است که استاد غایب است ؟
نرگس شکفتــــه است تو را داد می زنـــد
آقا بیا که فاصـــــله فــــــریاد می زنــــــــد
این روزها نمی شــــــــــــود اندوهگین نبود
دلــــــواپس نهایــــــــت تلخ زمیــــــــن نبود
تب کرده مادرم ز غمت مدتـــــی مدیـــــــد
هذیان مادرم شده « آقا خوش آمدیــــد »
آقا دلم عجیب تو را درد می کشـــــــد
دستم مدام واژه ی « بر گرد » می کشـد
امضاء : دو چشم خیس و دلی در هوایتـــان