نون والقلم

یا مهدی؛ کاش این قلم نشانی تو را مینوشت نه در به دری مرا .....

نون والقلم

یا مهدی؛ کاش این قلم نشانی تو را مینوشت نه در به دری مرا .....

نون والقلم


♥ اَلسَّلامُ عَلیــکَ یــا بَـقیـَــهَ الله فی اَرضِــه ♥

از خـــدا
فقــــط تــــو
برای زمیـــن
باقــــی مانـــده ای
بـرگـــــرد ...

بایگانی

اُمیــد ...

بسم الله ...

 

   مرا هـــزار امید است و هر هزار توئــــی

                  شروع شادی و پایان انتظار توئــــی

  بهار ها که زِ عمــرم گذشت و بی تو گشت

                  چه بود غیر خزان ها اگر بهار توئــی

 

 تو میای و همــه دردامون دوا میشه ...

 

 امروز اولین روز سال نو میلادی ...

درست و دو ماه و چند روز از سال نو قمری گذشته است ...

درست دو ماه و چند روز به پایان سال شمسی باقی مانده است ...

امشب سالروز آغاز ولایت شما بر کل جهان هستی ...

تمام این سال های شمسی و قمری و میلادی آمد و رفت!

چشمانِ ما چشم انتظار منجی است ...

در این روز باید شاد بود و شادی کرد ...

آقا

به دلهای یخ زده مان نگاه نکن

لبخند زدن را خـــوب بلدیــم

شما فقـــط بیا

ببین گرمای وجودت چگونه سردی نگاه هایمان را خواهد برد ...

   آغـــاز امامتت مبـــارک  

  جانِ ناقابلمان فرش ِ قدوم مبارکت

       شما فقط ظهـــور کن ...

                 دلم صراحی لبریـــز آرزومنــدی است

                      مرا هـــزار امیـــد است و هر هــزار توئـــی

غریبِ مهمون نواز ...

بسم الله ...

 

      از ما زمینیان به شما ، آسمان  سلام
           مولای دلشکسته ، امام زمان ، سلام
   این روزها هزار و دو چندان شکسته ای
          حالا کجای روضه ی بابا نشسته ای ؟؟

 

بعضی وقتها بعضی حس ها خیلی واقعی میشه

یه جوری که با جون و دلت احساس میکنی

یه جوری که تا عمـــر داری فراموشت نمیشه

حتی اگه یه لحظه ی کوتاه باشه ...

مثل ِ مهمونی ما سه سالِ پیش خونه ی شما 

ماه ِ مُــحرم

تو بهبه ی بساط های نذری و خیراتی

وقتی از کربلا و نجف برگشتیم و اومدیم سمت سامرا

وقتی تمام اون مدتی که تو کربلا و نجف بودیم لب به هیچ نذری نزدیم

بهمون گفته بودن فقط توی سامرا اجازه دارید ...

با اینکه وقت زیارتمون خیلی کم و کوتاه بود

با اینکه چند دقیقه بیشتر نبود

اما تا عمر دارم فراموش نمیکنم

مزه ی اون چایی نذری خونتون و فراموش نمیکنم آقا سید مهـــدی

چقـــدر اونجا همه ی حس ها واقعی بود

احساسمون مثل حرم های دیگه نبود

احساس میکردیم توی خونه ی امام خودمونیم

بالاخره تونستیم سرمون و بالا بگیریم و بگیم بابا ما هم یه صاحبی داریم

ایناها

اینجا خونشه ...

اینجا مزار عزیزترین آدمای زندگیشه

پدرش و مادرش ... پدر بزرگ و عمـــه ...

گرچه جایی غریب تر از سامرا نیست

یعنی ما برای رفتن به خونه پدری امام زمانمون باید با اونهمه سختی ...

تازه از غربت سامرا میشه فهمید غریبی شما رو آقا

مصیبتِ امشب از اون مصیبت هاست که جنسش واقیعه ...

تسلیت میگیم به صاحب عزایی که هست

حیُّ حاضــــره

الحمد لله ...

صاحبمونی

قلب و جونمون مالِ شماست ...

معلومه که امشب هر کی اسم پدرتون و بیاره

و بخواد خدمت شما برسه برای تسلیت نگاهش میکنید و جوابش و میدید

مگه میشه غیر از این باشه ...؟

مگه میشه نگاهمون نکنی ؟

مگه میشه دستمون و نگیری ؟

آقا ما خیلی شما رو کم داریـــم

تو لحظه ، لحظه ی زندگیمون به شما محتاجیــــم

آقا دعای ما گنه کار ها و رو سیاه ها به جایی نمیرسه

بیاید،امشب به حق ِ پدرتون

خودتون برای ظهــور ِ خودتون دعـــای فــــرج بخونیـــد

                       گویا دوباره بی کس و بی یار و خسته ای

                                        این روزها کنــار دو بستر نشسته ای

                      انگـــار غصه دار جراحات سینه ای

                                     گاهی به سامرایی و گاهی،مدیـــنه ای 

 

توکـــل ...

بسم الله ...


  قصه وکالت را زیاد شنیده ام !

       اما قصه وکیلی چون تو را نه ...


تو که وکیل باشی همه حق ها گرفتنی است ...

پرونده ای که تو وکیل باشی قصه اش ستودنی است ... 

وکیل که توباشی یک قدم با من است ده قدم باتو ... 

در قصه وکالت تو به ازای دادخواهیت عشق و محبت است که هزینه می شود ... 

از لحظه سپردن حالم به تو آرامش مهمان خانه زندگی ام شد ...

 از روزی که ایمان آوردم تو وکیل منی و تنها پناهم ...

کتاب زندگی ام روی میزِ تو و تو آگاه از تمام خطوطش ، کلماتش ...

من یقین دارم که تو همه جا با منی و عاشقانه حقم را می ستانی ...

 و تو در این عشق بازی ، پرده ازرازی بزرگ برداشتی

رازی که اسمش رامی دانستم اما رسمش را ...

رازی به اسم " توکل " ...

"توکل" قصه ای است که از روز ازل بر ایمان خواندی

و گفتی در هر تاریکی و پیچ و خم دنیا

و حتی درتمام لحظات روشنایی دستانت دردست من است ...

نگران نباش و به من اعتماد کن ...

"توکل"،" توکل" ...

اما من نفهمیده بودم راز این قصه را ...

روزها و شبها بر من گذشت تا که شیرینی اش را به من چشاندی ...

قصه ای که در آن خدا وکیل من است ...

و فهمیدم :

              "حسبــنا الله ونعـــم الوکـــیل"

معــرفت ...

بسم الله ...

 

    با مدعی نگویید اسرار عشق و مستی

                تا بیخبر بمیرد در رنج ِ خود پرستی ...

 

راستش را بخواهی با خودم فکر میکنم

اگر همه چیز آن دنیا هم مثلِ این قانون ِ زندگی های ما باشد

اگر حساب ِ 2دو تا چهار تای همیشگی باشد ...

چقدر اوضاع ما خراب است...

هی مینشینیم و بلند میشوم میگویم ارباب به فریادم برس

بعد از خودم میپرسم تو برای اربابت چه کرده ای مگر ؟

حداقل روزی یکبار به او سلام کن که اگر یک روز نبودی

ارباب سراغی از دلِ سیاهت بگیرد

 

چقدر حسِ شرمندگی دارم ارباب

از خودم از تمام ِ آدم های مثلِ خودم

از برخی هم وطنانم که روسیاهمان کرده اند پیشِ شما

از همان حساب های 2تا چهار تای همیشگی

از ایمان های ضعیف

از امثالِ خودم که میگویند عرب ها فرهنگ ندارند

تمیز نیستند...

از امثال خودم که خودمان را خیلی خوب میدانیم

وقتی میشنوم جوانهای عرب امسال زیارت اربعین را نرفته اند

تا به زائران تو خدمت کنند

همه چیز مجانی

آب و غذا

جا و مکان

با اصرار و التماس

چقــــــــــدر دلهایشان به شمــــــــا نزدیک است

چقــــــدر با همه ی دل و جان شما را احساس کرده اند

در طرف دیگر

خودم را میبینم و

بی معرفتــــــــی و بی معرفتی

از آدم هایی که خــوب از زائرانت بعد از  اربعین پذیرایی  کردند !!

عده ای با کرایه های آنچنانی

عده ای با زبان و طعـــنه ...

شرمنده ام

از همه چیزمان شرمنده

از وضع حجابمان

از نماز های  نخوانده مان

از این همه بی معرفتی

از این همه دوری از شما

از اینکه بهترین خلقِ شما را کوچک شمرده ایم

از اینکه ملاک برتری از تقوا به پول و مارک تغییر داده ایم

از همه چیزمان شرمنده ام

از اینکه اینهــــــــمه از شما دوریم شرمنده ام

از اینکه دلِ امام ِ زمانم را خون کرده ایم شرمنده ام

از اینکه حرف ِ خدا را شنیدیم و گوش ندادیم شرمنده ام ...

از این همه درد که میبینیم و دردمان نمیگیرد شرمنـــده ام

کاش کمی مثل ِ همین عرب های بادیه نشین بودیم فقط

کاش ...

چقــــدر کـــوچکــــــیم ما ...

ارباب

خودت دستـــمان را بگیر و کمی سربراهمان کن

مولا

یا صاحب الزمان

خودت نگاهی به دل ِ سیاهمان بینداز تا کمی نور بگیرد

ما حالمان خوب نمیشود

ما بدون شما حالمان خوب نمیشود

ما هر روز در این دنیا بیشتر غرق میشویم

بیشتر بی معرفتی میکنیم

خودت کاری کن بیشتـــر از این شرمنده ی شما نشویم

با اینهمه بی معرفتی بگو که در شبِ اول قبر به فریادمان میرسی

بگو که که به روسیاهی ما نگاه نمیکنی

بگو شما خاندان کرمید و حساب هایتان با دنیای ما فرق دارد ...

 

 

            من حــر روسیاه تو ام یابن فاطمه

                    دســـــــتم و بگیـــر و عاقبتم را بخیـــــر کن ...

 

روضـــه ...

بسم الله ...

 

     در میزنم که سائل این خانه ام کنی

            دل باخـــته ام که با همه بیگانه ام کنی

 

وقتهایی که با روضه هات گریه میکنم حالم خوبه

احساس میکنم من و دیدی

حواست بهم بوده اون زمانی که من ...

اصلا وقتی برات گریه میکنم سبک میشم

روضتون برخلاف روضه حضرت مادر غم نمیاره به دل ِ آدم

وقتی گریه میکنی سبک میشی

حس خوبی داری

اما بعضی وقتها

بعضی وقتها

بعضی وقتها ....

 

روضه که همیشه همونه ...

چیزی عوش نشده

اما بعضی وقتها تو یه جایی یا یه موقعیتی هستی

که انگار تو رو بردن وسط دشت کربلا

همون روز

همونجا

میگن نگاه کن

روضه رو یه جورِ دیگه میفهمی

یعنی بعضی وقتها میذارین که یه کم بفهمیم چی به چیه

مثلِ امروز

وقتی توی بهشت زهرا روبروی سالن تطهیر

پدری جسمِ بی جون ِ کفن پوش کودش رو تو بغل گرفته بود و

با صدای بلند

با گریه میگفت:

خدایا همه ی زندگیم و ازم گرفتی ...

دیدن جسم ِ کفن پوش ِ یه بچه ی شاید یه ساله خودش برات میشه روضه

میشه یه روضه باز

اینجا این بچه کفن داشت

اینجا خونی نبود

گلوی بریده و تیر سه شعبه ای نبود

اما اونجا ...

اونجا همه ی اینها بود فقط یه چیزی نبود

ارباب شما با صدای بلند گریه نکردی و به خدا شکایت نکردی که چرا ...

فقط امانتش رو به خودش پس دادی و خدا هم قطره ای از خونش و برای زمینیا نذاشت...

بعضی وقتها حتی احتیاجی نیست روضه به این واضحی باشه

همین که مداح موقع خاک سپاری فقط یه جمله بگه کافیه تا آتیشت بزنه

چقـــدر با شکوه بدن بابا رو به خاک سپردین ...

اما کربلا بدن عزیزـ فاطمه ...

بدن بهترینِ بنــده هایِ خــــدا ...

 چقـــدر بعضی وقتها تمومِ لحظات ِ زندگمون روضه است ارباب

 

       یک پرده خوانـــدی از رویِ نی ، آتشـــــم زدی 

                     این شعله را چگـــونه به دفتــر بیاورم ؟

 

مُـزد ...


       شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد
                           بنده طلعت آن باش که آنی دارد
     شیوه حور و پری گرچه لطیف است ولی
                       خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد
     چشـــمه ی چشـــمِ مرا ای گل خندان دریاب
                             که به امید تو خوش آبِ روانی دارد

 

تفآل زدن به حافظ شبهای یلدا رسمه اینجا ...
امسال به احترام جدتون یلدایی نداشتیم ارباب
اما
به سرم زد که به نیت خودم و شما ...

خیلی همه چی جور دراومد ارباب
ببین :
     دلتشان شد سخـــنم تا تو قبولش کردی
                 آری آری سخن عشق نشــــانی دارد ...

 
         * * *   
ماهِ صفر تموم شد
امشب شبِ اول ربیعه
امشب شب لیله المبیته

شبی که مولام علی عشق بازی کرد با خدا و پیغمبرش
امشب رسمه که از حضرت رسول مزد میخوان برای دو ماه عزاداریشون
من چی بخوام ارباب؟
وقتی شما رو دارم
وقتی هنوز محرمت تموم نشده بود
برای سومین بار من و راه دادی به حرمت ...
چقــــدر همه چی خوب بود
چقدر دلم برای نجـــف تنگ شده
چقــتدر دلـــم هوای سقـــا رو کرده
چقــــــدر دلـــم برات تنگ شده ارباب
برای اون شبِ جمعه ی رویایی حرمت
برای سینه زنی های حرم ...

 


     من چی بخوام ارباب وقتی شما رو دارم ؟؟
         عشقــــــت و هیچ وفت از دلـــم نگیــــر...
                                            همین!

سلطان ِ عشـق ...

بسم الله ...

 

  همیشه قبل ِ هر حرفی برایت شعر میخوانم

              قبولم کن من آداب زیارت را نمیدانم ...
   نمیدانم چرا انقدر با من مهربانی تو
             نمیدانم کنارت میزبانم یا که ،  مهمانم ؟

  نگاهم روبروی تو بلاتکلیف میماند
             که از لبخند لبریزم ، که از گریه فراوانم...

 

 


کاش راست باشد
اینکه میگویند دل، به دل راه دارد
اصلا همیشه گفته اند اینکه تو راهی زیارت بزرگی میشوی
معنایش این نیست که تو دلتنگ آنها شده ای
بلکه آنها دلتنگ تو شده اند و تو را خواسته اند به پابوسی شان
که وقتی تو گریه میکنی حتما آنها در چشمانت نگاه کرده اند
پس یعنی ؛  این حسِ دلتنگی که این روزها مثل خوره افتاده به جانم ، هم ...
                               ***
من به دلم امید میدهم که حضرت رئوف حتما دعوت نامه ات را امضا میکند ...
من به دلم امید میدهم که اگر امام رضا نگاهت نمیکرد
در شام شهادتش اینگونه بغض گلویت را نمیفشرد و بی تابی نمیکردی
چقدر این روز های آخر ماه ِ صفـــر سنگین است حضرتِ سلطان
اصلا انگار از بعد از رفتن ِ رحمه للعالمین در روزهای آخر ماه صفر
تمام ِ غصه های دنیا روی دلِ آدم آوار میشود
از همین الان دلشوره ی خانه ی
مــادر ، را دارم ...
  د لــ ــ ــ م آرامشی میخـــواهد از جنس ِ نگـــاهِ شما
  از جنسِ دل ِ رئوف و کلام مهـــربان ِ شما حضرت ِ سلطان

 


      امتحان کردم و دیدم که میان ِ حرمت ، هیچ ذکری قسمِ حضرت ِ زهرا نشود

      آخرش بی برو برگرد مرا خواهی کشــــت، عاشقی با اگر و شاید و اما نشود

 

معــراج ...

بسم الله ...


کار و بارِ دو جهــان ریخــت به هـــم

غوغــــــا شـــد

چشـــم ِ زهرا و علی بعــد ِ شما دریا شــد

رفتی و خنده به کاشانه ی تو گشت حــرام

رخــت مشکــی یتیــمی به تنِ زهــرا شــد

     بعــدِ تــــو حــرمت کاشانه ی حــق حفظ نشد

                   پای اولاد حــرامی به حریمت وا شد ...



رحلت پیامبر اعظم، معراج وصال اوست با حضرت دوست. رحلت جانسوزش را به عاشقان رسالتش تسلیت می گوییم.


بابُ الکـَـرم ...

بسم الله ...

 

      گمان مبر که حسن بی ضریح و بی حرم است ...

      کریـــــم آل عبـــا هر چه هســت ، میبـــخشد ...

 

 

         ما را برای « در » زدن معطل نکرده اید

                     اصلا بیــوت این خانواده « در » ندارد ...

 

 

دلخوشی ...

بسم الله ...


شبهای آخـــر است گـــدا را حلــال کن ...

راستش را بخواهی این روز ها خیلی با خودم خیلی کلنجار میروم ارباب

زائرانت یکی یکی میآیند ..

سرمست ...

دلشاد ...

بعضی هایشان حتی به خاطر ازدحام زائرین چشمشان به ضریخت هم نیفتاده است

با پای پیاده

در این سرمای هوا کیلومتر ها راه را طی کرده اند به عشق شما ..

به خودم میگویم تو اگر بودی چه میکردی ؟

راستش را بخواهید من دلم طاقت نمی آورد

احساسِ کودکی مغــرور و خودخــواه را دارم !

که دلـــش به همین عکس های دو نفره اش خوش است!



  من اگر شب تا سحر روبروی ضریحت ننشینم

   و یک دلِ سیر نگاهت نکنم

     دق میکنم ارباب ...


             از " همه " دست کشیدم که تو باشی "همــه" ام ... 
                                     با تــو بودن  زِ " همه " دست کشیدن دارد  ...